.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۲۳→
یعنی چی؟...ارسلان چی شنیده که انقدر آشفته شده؟چرا میگه بدبخت شدم؟...منظورش چی بود؟
مضطرب وپریشون صداش کردم:
- ارسلان...
بدون اینکه نگاهم کنه،زیرلبی جواب داد:
- جانم؟...
- چی شده؟...کی بود؟چی بهت گفت که این شکلی شدی؟...
نفس عمیقی کشید وسرش وبلند کرد...آرنجش واز روی زانوهاش برداشت وبه پشتی نیمکت تیکه داد.سرش وبه سمتم چرخوندوخیره شدتوچشمام...لبخندی زد...یه لبخندکه کاملا مشخص بود مصنوعیه!به سختی اون لبخندو روی لبش جاداده بود...بالحنی که عجیب بوی بغض می داد،گفت:هیچی خانومی...چرا نگران شدی؟چیزی نشده که...
- اگه چیزی نشده پس چرا توانقدر پریشونی؟
- به جونه ارسلان چیزی نشده...اتفاق خوبی افتاده!
گیج ومبهم پرسیدم:اتفاق خوب؟!...چه اتفاق خوبی بوده که تورو این شکلی کرده؟
لبخند زورکیش وپررنگ تر کرد وگفت:من از اون اتفاق ناراحت نیستم عزیزم...اتفاقی که افتاده خیلی خوبه!...دایی بهم زنگ زده بودویه خبر خوب بهم داد...یه خبر عالی برای تو!
نگاه خیره اش وازچشمام گرفت...سربه زیر انداخت ودستش وکشید پشت گردنش...زیرلب گفت:خونواده ات دارن برمیگردن دیانا...دایی گفت کمتراز یه ماه دیگه برمیگردن...حال پانیذ بهتر شده ومی خوان معالجه اش وهمین جا ادامه بدن...دایی بهم زنگ زده بود وازم می خواست که خونه ای رو که تو،توش زندگی می کنی بسپارم به بنگاه تا مستاجر جدید براش بیارن.آخه وقتی بابات اینا برگردن شما از اونجا میریدویه جای دیگه خونه می گیرید...بهت تبریک میگم...خوشحالم که بعداز این همه دوری ودلتنگی،می تونی پیش خونواده ات باشی...
واسه این ناراحته؟از شنیدن خبر رفتن من انقدر کلافه شده؟...می خواستم خودم این موضوع وبهش بگم ولی نه حالا...می خواستم یه موقع دیگه بهش بگم تابه بهترین شکل از امشب استفاده کنم...نمی خواستم اینجوری وبه این شکل باخبر بشه...حالا کاریه که شده ونمیشه کاری کرد!
- می دونستم...
با این حرفم سربلند کردوخیره شدبهم...متعجب پرسید:می دونستی؟!
سری به علامت تایید تکون دادم ونفس عمیقی کشیدم...نگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به روبروم.زیرلب گفتم:می خواستم بهت بگم اما نه حالا...نه امشب!نمی خواستم حتی یه لحظه از این شب وبه ناراحتی بگذرونیم...می خواستم یه شب فوق العاده روبرات بسازم...نمی خواستم امشب واین شکلی بفهمی که دارم ازپیشت میرم...
سکوت کرد...یه سکوت طولانی که من وبه شک انداخت هنوز کنارمه یانه!
نگاهم واز روبروم گرفتم وخیره شدم به ارسلان...سرش وانداخته بود پایین وبا انگشتای دستش بازی می کرد...
ارسلان وکه تواون حال دیدم دلم ریش شد!نمی تونستم ناراحتیش وتحمل کنم.
برای اینکه از اون حال خراب بیرونش بیارم،لبخندی زدم وبالحنی که سعی می کردم پرانرژی به نظر برسه گفتم:نیگاش کن چه زانوی غمی بغل گرفته!...تو الان خوشحالی؟!یه چی بگوبه ریختت بخوره آقای ارسلان خان...هرچیزی به این قیافه ناراحتت می خوره جز خوشحالی!
- از اینکه خونواده ات دارن برمیگردن ناراحت نیستم دیانا...برعکس خیلیم خوشحالم.اینکه توشاد باشی وبخندی،آرزوی منه...همون اندازه که تو از شنیدن این خبر خوشحالی منم هستم...باورکن!...توداری از تنهایی درمیای ودوباره مثل سابق کنار خونواده ات زندگی می کنه...این خیلی خوبه!...
- پس کلافگی وناراحتیت برای چیه؟
سر بلند کرد وخیره شدتوچشمام... لبخندتلخی زد وبالحن ناراحت وبغض آلودی گفت:ازاینکه خونواده ات دارن برمی گردن تومی تونی کنار اونا باشی خوشحالم اما...وقتی به رفتنت فکرمی کنم داغون میشم!
فکراین که کس دیگه
ای به جز تو،بشه همسایه ام دیوونه ام می کنه...فکر نبودنت،ندیدنت،نشنیدن صدات،لمس نکردن مهربونیات،حس نکردن آهنگ خنده هات...فکراینا عذابم میده...به ایناکه فکرمیکنم دلم می خواداز جاکنده بشه!
اونقدر با احساس وغمگین حرف میزد که باعث شد،بغض کنم...زیرلب گفتم:دلم برات تنگ میشه...
- منم دلم برات تنگ میشه...خیلی بیشتراز اون چیزی که بتونی تصور کنی...کاش می تونستم کاری کنم که نری...کاش راه چاره ای بودکه مانع رفتنت بشه...کاش نمی رفتی...می دونم بدون تو دووم نمیارم!...می دونم...
بغض توی گلوم سنگین ترولجباز تراز قبل راه نفسم وبسته بود... بالحن گرفته وخفه ای گفتم:ارسلان...چرا همش حرفای گریه دار میزنی؟...می خوای اشک من ودربیاری؟
لبخندکم جونی روی لبش نشست...نگاهش واز من گرفت سرش وبلند کرد وخیره شدبه آسمون... می دونستم که داره به ماه نگاه می کنه...نگاهم به نگاه مشکیش خیره بود ونگاه اون به ماه!سکوت کرده بودوهیچی نمی گفت...
مضطرب وپریشون صداش کردم:
- ارسلان...
بدون اینکه نگاهم کنه،زیرلبی جواب داد:
- جانم؟...
- چی شده؟...کی بود؟چی بهت گفت که این شکلی شدی؟...
نفس عمیقی کشید وسرش وبلند کرد...آرنجش واز روی زانوهاش برداشت وبه پشتی نیمکت تیکه داد.سرش وبه سمتم چرخوندوخیره شدتوچشمام...لبخندی زد...یه لبخندکه کاملا مشخص بود مصنوعیه!به سختی اون لبخندو روی لبش جاداده بود...بالحنی که عجیب بوی بغض می داد،گفت:هیچی خانومی...چرا نگران شدی؟چیزی نشده که...
- اگه چیزی نشده پس چرا توانقدر پریشونی؟
- به جونه ارسلان چیزی نشده...اتفاق خوبی افتاده!
گیج ومبهم پرسیدم:اتفاق خوب؟!...چه اتفاق خوبی بوده که تورو این شکلی کرده؟
لبخند زورکیش وپررنگ تر کرد وگفت:من از اون اتفاق ناراحت نیستم عزیزم...اتفاقی که افتاده خیلی خوبه!...دایی بهم زنگ زده بودویه خبر خوب بهم داد...یه خبر عالی برای تو!
نگاه خیره اش وازچشمام گرفت...سربه زیر انداخت ودستش وکشید پشت گردنش...زیرلب گفت:خونواده ات دارن برمیگردن دیانا...دایی گفت کمتراز یه ماه دیگه برمیگردن...حال پانیذ بهتر شده ومی خوان معالجه اش وهمین جا ادامه بدن...دایی بهم زنگ زده بود وازم می خواست که خونه ای رو که تو،توش زندگی می کنی بسپارم به بنگاه تا مستاجر جدید براش بیارن.آخه وقتی بابات اینا برگردن شما از اونجا میریدویه جای دیگه خونه می گیرید...بهت تبریک میگم...خوشحالم که بعداز این همه دوری ودلتنگی،می تونی پیش خونواده ات باشی...
واسه این ناراحته؟از شنیدن خبر رفتن من انقدر کلافه شده؟...می خواستم خودم این موضوع وبهش بگم ولی نه حالا...می خواستم یه موقع دیگه بهش بگم تابه بهترین شکل از امشب استفاده کنم...نمی خواستم اینجوری وبه این شکل باخبر بشه...حالا کاریه که شده ونمیشه کاری کرد!
- می دونستم...
با این حرفم سربلند کردوخیره شدبهم...متعجب پرسید:می دونستی؟!
سری به علامت تایید تکون دادم ونفس عمیقی کشیدم...نگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به روبروم.زیرلب گفتم:می خواستم بهت بگم اما نه حالا...نه امشب!نمی خواستم حتی یه لحظه از این شب وبه ناراحتی بگذرونیم...می خواستم یه شب فوق العاده روبرات بسازم...نمی خواستم امشب واین شکلی بفهمی که دارم ازپیشت میرم...
سکوت کرد...یه سکوت طولانی که من وبه شک انداخت هنوز کنارمه یانه!
نگاهم واز روبروم گرفتم وخیره شدم به ارسلان...سرش وانداخته بود پایین وبا انگشتای دستش بازی می کرد...
ارسلان وکه تواون حال دیدم دلم ریش شد!نمی تونستم ناراحتیش وتحمل کنم.
برای اینکه از اون حال خراب بیرونش بیارم،لبخندی زدم وبالحنی که سعی می کردم پرانرژی به نظر برسه گفتم:نیگاش کن چه زانوی غمی بغل گرفته!...تو الان خوشحالی؟!یه چی بگوبه ریختت بخوره آقای ارسلان خان...هرچیزی به این قیافه ناراحتت می خوره جز خوشحالی!
- از اینکه خونواده ات دارن برمیگردن ناراحت نیستم دیانا...برعکس خیلیم خوشحالم.اینکه توشاد باشی وبخندی،آرزوی منه...همون اندازه که تو از شنیدن این خبر خوشحالی منم هستم...باورکن!...توداری از تنهایی درمیای ودوباره مثل سابق کنار خونواده ات زندگی می کنه...این خیلی خوبه!...
- پس کلافگی وناراحتیت برای چیه؟
سر بلند کرد وخیره شدتوچشمام... لبخندتلخی زد وبالحن ناراحت وبغض آلودی گفت:ازاینکه خونواده ات دارن برمی گردن تومی تونی کنار اونا باشی خوشحالم اما...وقتی به رفتنت فکرمی کنم داغون میشم!
فکراین که کس دیگه
ای به جز تو،بشه همسایه ام دیوونه ام می کنه...فکر نبودنت،ندیدنت،نشنیدن صدات،لمس نکردن مهربونیات،حس نکردن آهنگ خنده هات...فکراینا عذابم میده...به ایناکه فکرمیکنم دلم می خواداز جاکنده بشه!
اونقدر با احساس وغمگین حرف میزد که باعث شد،بغض کنم...زیرلب گفتم:دلم برات تنگ میشه...
- منم دلم برات تنگ میشه...خیلی بیشتراز اون چیزی که بتونی تصور کنی...کاش می تونستم کاری کنم که نری...کاش راه چاره ای بودکه مانع رفتنت بشه...کاش نمی رفتی...می دونم بدون تو دووم نمیارم!...می دونم...
بغض توی گلوم سنگین ترولجباز تراز قبل راه نفسم وبسته بود... بالحن گرفته وخفه ای گفتم:ارسلان...چرا همش حرفای گریه دار میزنی؟...می خوای اشک من ودربیاری؟
لبخندکم جونی روی لبش نشست...نگاهش واز من گرفت سرش وبلند کرد وخیره شدبه آسمون... می دونستم که داره به ماه نگاه می کنه...نگاهم به نگاه مشکیش خیره بود ونگاه اون به ماه!سکوت کرده بودوهیچی نمی گفت...
۱۹.۴k
۲۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.